نگاشته شده توسط: dordaneh | مِی 28, 2015

جيمي باز هم از قفس بيرون زده و پرهاي سفيد و نارنجي اش را باد كرده و طلبكار و خروسوار انگار كه ارث پدر نداشته اش را از من بخواهد منتظر غذاست.  يادتان هست كه جيمي جوجه ماشيني است هر چند كه اين دليلي نميشود كه پدر نداشته باشد به هر حال پدر داشته باشد يا نه هر از گاهي در برابر چشمان متعجب من فاصله يك متري زمين تا ميز روي بالكن را با يك حركت بالا ميپرد و چند بار بلند آواز ميخواند. ميدانم ميدانم كه همسايه روبرويي چشم ديدن ما و سگ بيش فعال قبلي و خروس آوازخوان فعلي را ندارد. اما جيمي زيادي براي پلو مرغ شدن خوشگل است و آقاي خانه اصلا نميتواند او را در هيبت فسنجان و وسط خورشت آلو ببيند. 

روز بي حوصله در راه است. تمام نقشه هاي رستوران صحرايي و تمام لباسهاي تا نشده روي مبل و ظرفهاي شسته نشده ومرغ و خروسهاي گرسنه مرا به خود ميخوانند آنقدر كه يادم برود كه ميخواستم از مهره هاي نارنجي تسبيح عقيق بگويم و از ساعت يازده روز يكشنبه. آنقدر كه يادم رفت كه باران ميباريد و فريدون ميخواند كه تنها ترين عاشق روي زمين است و من گم شده بودم در خيابانهاي شهر. 

بگذار بماند براي روزي بعد شايد….


پاسخ

  1. سلام سلام سلام دردانه جان
    رسیدن بخیر و چه عجب چشم خوانندگان به جمال متون شما روشن شد.


بیان دیدگاه

دسته‌بندی