نگاشته شده توسط: dordaneh | دسامبر 9, 2015

كمربند نارنجي

بغلش كردم درست همون وقتي كه لقمه بزرگ پنير و گردو را قورت ميداد و بهش گفتم: من يه كار بدي كردم. ( يك هفته اي بود كه براي گفتنش دست دست ميكردم.)پرسيد : چي؟ گفتم من يادم رفته تو رو براي گرفتن كمر بند كاراته ات ثبت نام كنم برا همين ما نرفتيم مراسم اهدا كمربند. امروز جيمز با كمر بند نارنجي مياد و تو ممكنه خيلي ناراحت بشي. اشكش مثل قهرمانهاي شكست خورده كارتونها از دو گوشه چشمهاش سرازير شد. دفعه قبل هم ما سفر بوديم و پسرك از كمربند آبي جا مانده بود. حالا دو تا كمربند از جيمز عقب تر بود. بهش گفتم من خيلي ناراحتم. خودم رو نميبخشم.با گريه جواب داد : اما من تو رو ميبخشم. بدون ترديد. بدون گله. گفتم ؛ مامان برات جبران ميكنم. گفت جبران يعني چي. جواب دادم كه يعني يه كاري ميكنم كه خيلي خوشحال بشي و اين غصه ات يادت بره. گفت يعني لگو ميخري؟ گفتم هر چي تو بخواي. بعد از مدرسه با هم رفتيم و لگوي آرزوهاش رو خريديم و بعدش رفتيم كلاس كاراته. معلمش صدام كرد و گفت امروز خيلي خوب بود، تمركز داشت و از هر روز بهتر كار كرد. پسرك كه اومد باهاش حرف زد و براش توضيح داد كه رنگ كمربند فقط نشانه تعداد جلسه هاست و نه توانايي و مهارت بچه ها. ناراحت نبود. گريه هم نكرد و خوب گوش داد . بيرون از كلاس جيمز مثل هميشه منتظر بود كه با پسرك توي حياط بزرگ روبروي كلاس كاراته بازي كنه. من سرم درد ميكرد. ماريسا با تلفن حرف ميزد. از دور باهاش خداحافظي كردم. دستم رو روي سرم گذاشتم و اخم كردم كه از راه دور بفهمد كه سر دردناكي دارم.ماريسا هم يه قرص خيالي توي دهنش گذاشت و يك ليوان اب خيالي هم روش و بعد دستهاش رو روي هم گذاشت و سرش رو روي دستها خم كرد. يعني برو قرص بخور و يه ليوان اب و بخواب. منتظر بودم پسرك بهانه بگيره و بگه نميخوام بيام خونه. بگه يه كم با جيمز بازي كنم. اما اين اتفاق نيافتاد. به صورت جيمز نگاه هم نكرد. و از كنارش رد شد. جيمز نگاه معني داري به من كرد و لبخند با مزه اش رو تحويل من داد و رفت. برق كمربند نارنجي كار خودش رو كرده بود و حتي لگوي مرد آهني نميتونست دردش رو كم كنه. پسرك نميتونست به چشمهاي همكلاسي و رقيبش نگاه كنه. داخل ماشين كه نشستيم از توي آينه نگاهش كردم و گفتم. ناراحتي؟ بغضش رو قورت داد و گفت نه. خواستم بگويم پسرم بزرگ شدن درد دارد بالاخص وقتي مادر فراموشكاري مثل من داشته باشي دردش بيشتر هم خواهد شد. اما نگفتم. معلم درونم رو خاموش كردم و منتظر شدم كه درد ته نشين شود جايي در لايه هاي عميق درون پسرك كوچكي كه بخشش را بلد بود.فكر كنم اين روز از هفت سالگي براي هميشه در خاطرش مانده باشد.


پاسخ

  1. آخی. چه بزرگ شده پسرک. هفت ساله. چه بزرگ شدیم همه ی ما. ببوسش از طرف من.


بیان دیدگاه

دسته‌بندی