نگاشته شده توسط: dordaneh | جون 23, 2020

پدر خطاب به پسر: پسر جان تلويزيون رو خاموش كن

پسر : اين قسمت طولانگيه ميخوام همشو ببينم

پدر: خاموش كن طولانگي هم نه و طولاني

پسر كنترلها را زير بالشتها قايم ميكند كه كسي نتواند تلويزيون را خاموش كند

پدر: بچه جان بايد بتوني حرف بزني به قايم كردن و زوري كه نيست

پسر: من زور دوست دارم

نتيجه گيري اخلاقي: خوب است كه آدمها دل و زبانشان يكي باشد.

24/06/2016

نگاشته شده توسط: dordaneh | اکتبر 18, 2016

كافه تراس

وارد كافه شدم. گوشه دلخواهم اشغال شده بود. دلم ميخواست نامرئي باشم گوشه اي بنشينم كنار جاي خالي دتيس و دختر خاله اي كه وسط زمين و هوا رهايم كرده و رفته بود. روي مبل چرمي نشستم. هيچ چيز سر جاي خودش نبود انگار. دخترهايي كه در گوشه من نشسته بودند بلند شدند و جايشان را عوض كردند، انگار سنگيني نگاهم را حس كرده باشند. رو به پنجره، پشت به دخترها و مردهاي مشكي پوش عزا دار نشستم. پشت به صداي خنده هاي دختر و پسر خوشحال كناري و صداي مردي كه چيزي ميخواند كه من نميفهميدم. گوشه امنم ، صداي دتيس كه تكرار ميكرد چرخ چرخ چرخ و دود سيگار سنگين شبهاي بي قراري نگار پناهم دادند. ديوارهاي خانه بابا هنوز توي سرم راه ميرفتند چمدانها باز و بسته ميشدند سبزيهاي خشك در هوا چرخ ميخوردند، و گوي ها و پرنده هاي سفالي رنگارنگ روي زمين افتاده بودند. شايد آدمها با انگشت نشانم ميدادند و رهگذرها راهشان را ميرفتند و بعضيهاشان برميگشتند و به زن سياه پوشي كه سرش را در دستهايش گرفته بود و چشمهايش خيس بود نگاه ميكردند. انگار كه روحي ديده باشند از جهاني ديگر. دتيس هنوز شعر ميخواند، دختركم مشقشهايش را روي ميز كناري مينوشت، نگار چشمهايش را ميبست و دود سيگارش را در هوا فوت ميكرد . نامرئي شده بودم، كسي مرا نميديد انگار. به حال خود رها شده بودم. دست دوستي از پشت بر شانه ام نشست، اناري در كاسه سفالي آبي چرخ خورد و چرخ خورد و بر دستانم نشست. قلبم را گذاشتم روي ميز چوبي بماند و به خيابان نگاه كند همه روزها و شبهايي را كه من نيستم. نخواهم بود.

نگاشته شده توسط: dordaneh | آگوست 23, 2016

گيدوي خسته اي بودم و پسرك را كه بعد از سه روز تب تازه شروع به سرفه زدن كرده بود را برداشتم و راهي كلينيك محل شدم. روي مبلهاي روبروي تلويزيون نشستيم و مشغول ديدن اخبار صبحگاهي شديم. خانم مسني كه خيلي بيشتر از سنش خميده و خسته بود دست پسر بچه كوچكي را گرفته بود و قدم ميزد. همينطوري كه حرف ميزدند متوجه شدم كه ايراني هستند. اسم پسر بچه دانيال بود و من دني صدايش ميكنم چون حوصله نوشتن دانيال را ندارم. دني هي مادر بزرگ را از اين طرف به آن طرف ميكشيد و زن خسته تر از من پشت سر دانيال كشيده ميشد توي راهرو، اتاقها و لابلاي رديف صندليهاي سبز كلينيك. من از روبرو شدن و لو رفتن هويت ايرانيم جلوگيري ميكردم چون دلم نميخواست حرف بزنم. كلا ناي حرف زدن هم نداشتم. اما وقتي جلوي آب سرد كن با هم برخورد كرديم پسرك شنيد كه دني فارسي حرف ميزنه و طبق معمول رو به من كرد و انگشت اشاره به سمت دني و گفت » مامان اينا ايوانين» ايواني بودن خيلي برا پسرك موضوع جالبيست و كلا از ديدن ايوانيها خيلي حال ميكند حالا بعد از كلي تلاش معلم فارسي گاهي ايوانيها ايراني ميشوند و ميتواند «ر » را تلفظ كند. خلاصه مادربزرگ دني با شنيدن صداي پسرك و من كه به سقف نگاه ميكردم و سوت ميزدم تا ازين موقعيت بغرنج و خطر صحبتهاي احتمالي با مادر بزرگ عبور كنم رو به من كرد و گفت » اوا شما هم ايراني هستين» !!! مثل آدمهاي خيلي خوشحال لبخند زدم و حرفها شروع شد. اينكه مادر بزرگ خسته است و اينكه دخترش دو تا بچه زاييده و داده دست مادر بزرگ و رفته سر كار و اينكه خاك بر سر غريبي و دوره زمانه اي كه مادر بزرگها به جاي استراحت بايد هي دنبال دني بدوند. منهم يك كم به غريبي بد و بيراه گفتم و چند تا از سوالهاي مادربزرگ را نشنيده گرفتم و چند تا را سر سري جواب دادم تا آقاي دكتر ايراني اسمم را صدا كرد. آقاي دكتر خوشحاليان مرد حدودا پنجاه ساله سرحاليست كه بسيار حافظه خوبي هم دارد خيلي از دست من كه واكسن آنفلونزا براي پسرك نزده ام عصبانيست و از هر فرصتي براي ثابت كردن بي سوادي و ناچيز بودن سواد پزشكي من استفاده ميكند. وقتي حال و روز پسرك را ديد اصلا شرح حال نگرفت و با من از حال و روز آقاي خانه و مازاراتي ديويد كه رئيس كلينيك دندانپزشكي و همكار آقاي خانه است و پاركينگ خصوصي اش گفت و همينطوري كه غيبت ديويد را ميكرد چوب بستني را داخل حلق پسرك كرد دماسنج را توي گوشش فرو كرد و چراغ قوه را توي چشمهايش انداخت و چند تا محكم با مشت كوبيد پشت پسرك و وقتي قشنگ به سرفه افتاد رو به من كرد و گفت باز هم از همون ويروس قبليه گرفته تا تو باشي و به حرف » لام» گوش ندهي و بيايي سال ديگه واكسن بزني. كلا لام كه دوست من و همكار دكتر خوشحاليان هست بدجوري روي اعصابش راه ميرود. بعد اضافه كرد حالا هر دوتاتونو اين بچه مريض ميكنه و باز به همون حال نزار هفته پيش ميافتين بعد قاه قاه خنديد. معاينه كه تمام شد رو كرد به منو گفت راستي مارستاسيلارا رو ميشناسي جواب دادم بعله. گفت خبر داري طلاق گرفته؟ گفتم نه. گفت اي بابا خيلي وقته كه. راستي دكتر مدادچي هم كه تو موبري مطب داره قلبش خيلي خرابه ده سال ديگه كارش تمومه بياين شما مطب اونو بخريد اون كه مرد همه چي به نفع شما ميشه. گفتم اينجور كه شما پيشبيني كردي ما كه واكسن انفلونزا نزديم همين زمستون كارمون تمومه و زودتر از دكتر مدادچي غزلو ميخونيم كه. باز قاه قاه از تصور مردن همه ما تا آخر زمستان خنديد و دستش را توي سرش كه مويي هم نداشت كشيد و گفت نه ولي ازين به بعد بايد ياد بگيرين تو كار ما دخالت نكنيد. بعدانگار دكتر مدادچي را يادش رفته باشد گفت برو مازارتي ديويد رو ببين پايين. پاركينگ خصوصي داره و نسخه را با دست سر داد طرفم. بعد رو كرد به پسرك و گفت از امشب حالت بدترم ميشه و با سر ويروسها كه دور سرش ميچرخيدند را پراكنده كرد و بلند شد رفت به سمت در. داخل سالن انتظار داروها را گرفتم و سرچرخاندم كه مادربزرگ و دني را ببينم. سالن خالي بود دني زيرصندليها دنبال چيزي ميگشت. زن سرش را تكيه داده بود به ديوار آبي و خوابيده بود. دكتر ايراني صدا زد دانيال. مادر بزر گ هول از خواب پريد. دكتر گفت بازم كه مامان دانيال نيست. همينه ديگه بچه اي كه مادر بالا سرش نباشه خب هر روز مريضه. مادر بزرگ خميده دني را از زير صندليها جمع كرد و پشت سر دكتر راه افتاد. پسرك گفت مامان اينجا همه ايوانين. دلم چاي داغ با كيك يزدي ميخواست. انگار كه اينجا ايوان باشد.

نگاشته شده توسط: dordaneh | مارس 31, 2016

اهستگي

چند روزي بود كه تا وارد مركز خريد شلوغ و پر سر و صدا ميشدم دلم ميخواست راهم را كج كنم و برگردم. انگار در مواجهه با اين حجم از آدمها دلم ميريخت و سرم گيج ميرفت. امروز وقتي از پله برقيهاي نزديك پاركينگ به طبقه اول رسيدم يادم آمد كه اين يك اتفاق است شايد. آدمها يك روزي در مي يابند كه ديگر عادتهايشان عوض شده. مثل روزي كه من فهميدم ديگر نميتوانم ليوان آبغوره پر از نمك را يك جرعه سر بكشم و دلم از جويدن گوجه سبز ترش ضعف ميرود. يا روزي كه فهميدم ديگر براي سر و كله زدن با آدمها توان قبل را ندارم و بندهاي اطرافم را يكي يكي قيچي كردم و ماندم من و چند نفري كه انگار ديگري نيستند و خود منند. امروز هم يكي از همان روزها بود. يادم آمد كه خيلي وقت است تا شير و پنير و نان و مايع ظرفشويي ته نكشد براي خريدشان از خانه بيرون نميزنم. دلم نميخواهد مثل قبل توي راهروهاي مركز خريدها بي هدف راه بروم و به ويترينها سرك بكشم و مغازه هاي پر رنگ و لعاب را بكاوم. هنوز به مرحله اي كه روي نيمكت يك پارك نشسته و به پرنده ها نگاه كنم و گوشم را تيز كنم كه صداي بلبلها را بشنوم نرسيده ام اما ميدانم مني كه حالا خزيدن در گوشه امن خانه و خواندن كتابم را به نگاه كردن ويترينها ترجبح ميدهم روزي هم روي نيمكت چوبي پارك روبروي خانه زير آفتاب خواهم نشست و كند و اسوده به درختها و پرنده ها لبخند خواهم زد. اهسته ميشويم بي آنكه بدانيم…

Older Posts »

دسته‌بندی